| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
مورچه ای در فصل بهار و تابستان دانه ها را به لانهاش ميبرد و انبار ميكرد تا در روزهاي سرد و سخت زمستان بيغذا نماند.
گنجشک که کار کردن زیاد مورچه را میدید،به مورچه گفت:حیف این وقت خوش نیست، چرا اینقدر کار میکنی؟
مورچه گفت:بازي و خورد و خواب هم اندازهاي دارد. باید كمي هم به فكر فردا و فصل زمستان بود. مثل من كمي دانه انبار كن كه هنگام برف و باران و سردي هوا گرسنه نماني.
گنجشك گفت:هواي به اين خوبي را رها كنم و به فكر انبار كردن آذوقه باشم؟ امروز كه خوردني و نوشيدني هست، در فصل زمستان هم حتماً براي خوردن چيزي پيدا خواهم كرد.
روزها، هفتهها و ماهها پشتسر هم رفتند تا اينكه زمستان سرد از راه رسيد.
برف باريد و همهجا را سفيدپوش كرد. ديگر نه گياه و سبزهاي روي زمين ماند و نه ميوهاي روي شاخهي درختي پيدا شد. گنجشك كمي اينطرف رفت، كمي آنطرف رفت، اما چيزي براي خوردن پيدا نكرد. پروبالش در آن هواي سرد قدرت پرواز نداشت. نميدانست چهكار كند. ياد مورچه افتاد و با خودش گفت:بهتر است پيش دوستم بروم. شايد او كمكي به من كند و دانهاي به من بدهد كه بخورم و از گرسنگي نميرم.
با اين فكر گنجشك خودش را به در لانهي مورچه رساند و در زد و حال و روزش را براي مورچه تعريف كرد و گفت: "كمكم كن كه از گرسنگي دارم ميميرم."
مورچه گفت: يادت ميآيد كه در تابستان چندبار به تو گفتم به فكر اين روزها هم باش، اما تو گوش نكردي و ميبيني كه حالا به چه روزي افتادهاي. ببينم وقتي كه "جيكجيك مستونت بود، فكر زمستونت نبود؟"
مورچه وقتی دید گنجشك از بيخيالي خودش پشيمان شده، گفت: در هر صورت ما دوتا با هم دوستيم. من هم آنقدر آذوقه انبار كردهام كه بتوانم تو را هم ميهمان كنم..